احمق

نيلوفر صالحيان
niloofar_3086@yahoo.com

احمق


نيلوفر صالحيان

با نگاهي سرد ،تمام زواياي اتاق را به خاطر سپردم . انگار براي صدمين بار بود كه اين كار را مي كردم .
پر از ياس بودم . تمام اثاثيه جمع،و به خانه جديد فرستاده شده بود .جاي خالي قاب عكس ها روي ديوار چشمانم را پر از درد مي كرد ،دردي كه اگر مي توانستم، فريادش مي زدم .
همه روزهاي خوش كودكي و نوجواني را ، هم جمع كرده بودم . اما انگار ياراي رفتنم نبود . اتاق به اتاق خانه را زير پا گذاردم .شايد بهانه اي يافتم براي –فقط چند لحظه – ماندن ، و يافتم . بهانه ام را نه ،همه دوران سپري شده را روي ديوار جا گذاشته بودم . قاب عكس كنجي بود و گويي مرا تاب ايستادن نبود .
دوباره همه خاطراتي را كه روزها بود-به سختي – بسته بنديشان كرده بودم،نقش زمين شد .قاب عكس استوارانه ايستاده بود و آنها هم . همه شان ايستاده بودند اما فقط در همان چارچوب كهنه.
عكس پذيراي كودكاني بود كه چشمهاي هر كدام برق خاصي داشت ،-سه برادر-كه هر يك برايم برادر بودند و من نيز . با برادرانم عهد كرده بوديم تا پايان با هم باشيم ،ولي افسوس كه وفاي به عهد را فراموش كردند ،هريك تنها بزرگ شديم و قد كشيد يم .روزهاي خوشي را زير پا گذاردند و بي خبر رفتند ، روزهايي كه آرزوهايمان –درعين كودكي –رنگ و بوي ديگري داشت.
سرم گيج مي رفت . نمي دانستم از ياد آوري بود ،يا دليلي براي فراموشي آسان . سعي كردم تا چهره شان را به خاطر بسپارم ،اما انگار آنها تنها به قاب عكس بود كه وفا كردند .
با صداي به هم خوردن در از جا مي پرم .صداي كارگرها را مي شنوم .آمده اند ته مانده ي خاطراتم را با خودشان ببرند .دلم مي خواهد بلند ترين فريادم را بر سرشان بزنم .اما بي فايده است ،آنها آخرين خاطراتم را هم با خودشان مي برند و حالا من مانده ام و يك دنياي خالي از ياد آوري . بايد بروم اما پاهايم به زمين چسبيده . اصلا وجودم به خشت خشت اين خانه گره خورده . سنگيني هواي اتاق آزارم مي دهد . ولي هيچ چيز نمي تواند مانع پيوندم باشد . كنجي نشستم .اتاق دور سرم مي چرخد . احساس سبكي مي كنم .
اصلا روي زمين نيستم .
صداي در را مي شنوم .« باز هم كارگر ها » مگر چيز ديگري هم مانده كه به تاراج ببرند ؟ با عصبانيت بلند شدم و به سمت صداي پا حركت كردم .با گام هايي عجولانه خودم را به سالن رساندم . اما هيچكس آنجا نبود . نفس راحتي كشيدم . و حالا بايد بروم ،به سمت و سويي كه دور از رؤياهاي كودكيم است .
مثل همه دوستاني كه قرار بود تا آخر بمانند و ماندند .گروهي كه با رفتن آنها از هم پاشيد و حالا تنها عضو باقي مانده منم . و من هم خواهم رفت ،بعد از سالياني كه به عهدم پابند بودم ، چرا كه ديگر تاب ماندن ندارم . ماندن در يك آسمان خراش بي سر وته ،چه لذتي مي تواند داشته باشد ،مگر با وجود برادرانم . كيفم را برداشتم ،اما قاب نبود . « لعنت به من ». - فكر كردم شايد - آنقدر حواس پرتم كه قاب را به كارگر ها سپرده ام . اما ديگر نگران نيستم ،چرا كه مي بايد فراموش كنم . حال چه با وجود آن و يا غير از آن.
همه چيز مهيا شده بود ،حتي خودم .تمام خاطرات را جا مي گذارم ومي روم .همه عهدها و همه سوگندها را . همه دوستاني كه بعد از رفتنشان ، ديگر هيچوقت سراغم را نگرفتند . گفته بودند مي روند براي آزادي مبارزه كنند ، مبارزه براي «آزادي سخن ». اما من نفهميدم . گفتم مي مانم ،سرم را دوست دارم اما منتظرتان مي مانم و آنها قول داده بودند .
نگاه سردم، براي چندمين بار بر ديوارها چرخيد . هيچ چيز ديگري نبود كه پا بندم كند . دسته كليد را برداشتم و عزم رفتن كردم ـ كجا مي ري ،رفيق كوچولو ؟
درست در آستانه در خشكم زد . صدا آنقدر آشنا بود كه –حتي – اتاق آن را باز پس نفرستاد . آخر ديوارها به صدا اخت كرده بودند . دوست نداشتم دوباره گره بخورم. دوست نداشتم برگردم و خاطره مرده ام را متحرك كنم.
« مي روم مثل شماها كه رفتيد .‌»
و اين تنها كلامي بود كه گفتم و بعد تنها سكوت بود كه حرف مي زد . حتي بر نگشتم تا ببينمش. حتي مطمئن نبودم كه كيست –اگر چه كار سختي نبود ،كار كشيدن از گوشي كه هميشه طنين اين صدا را با خود مرور كرده بود –«حتي نمي خواهي بشنوي ؟ »
از شنيدن چه عايدي مي توانست باشد جز همان تكرار مسخره ي هميشگي .
« نه حتي نمي خواهم ببينم ،مگه شماها ديديد و رفتيد ؟ »
صداي گامها نزديك شد . مي خواستم فرار كنم ، اما طنين گامها آنقد ر لذت بخش بود كه قادر نبودم .
گام ها آمدند و درست در مقابل چشمانم ايستادند. صاحب گامهاي استوار ،شكسته بود . از جزء جزء صورتش فقط خستگي نمايان بود . آنقدر معصومانه در مقابلم قد علم كرده بود كه نمي توانستم تحمل كنم در آغوشش گرفتم . بوي كودكي مي داد .
او آمده بود از طرف بقيه جواب پس بدهد ،براي تمام سال هايي كه بي رحمانه تركم كردند .درست مثل يك جلسه محاكمه بود . روبرويم نشسته بود و پاسخ مي داد و من بي رحمانه مي پرسيدم .
دوست داشتم آزارش بدهم ، براي سال هايي كه آزارم داده بودند .ديگر بوي كودكيش مستم نمي كرد .
اصلا از او متنفر شده بودم . نمي دانم چه شد . دستم را گرفت و به سرعت دويد . آنقدر دويد يم كه نفس كشيدن برايم مشكل شد . درست در مقابل تلي از خاك ايستاد . تا چشم كار مي كرد فقط خاك بود . سه سنگ در كنار هم قرار داشتند . اما خاك نمي گذاشت روي سنگ را بخوانم . نشست و روي سنگ را با كف دست پاك كرد . اسم خودش بود و دو برادر ديگرش . خنده ام گرفت .نگاهش در نگاهم بود .
ـ«سعي كن اين را باور كني .»
ـ «فكر كردي ا حمقم؟ ‌ »
از خواب پريدم . صداي كارگرها بر سرم مشت مي زد . آنقدر وحشت زده بودم كه نفس نمي كشيدم .
ضربان قلبم را احساس مي كردم . كار گرها حرف مي زدند . چيزهاي عجيبي مي گفتند «چي از جونم مي خواهند ؟ » . و من به تل خاك مي انديشيدم .
گل ها در دستم مي پژ مرد . مي خندم به تمام روزها يي كه به عهدم وفا كرده بودم .تمام روزهايي كه به خود مي باليدم براي پايدار بودن . گل ها پرپر شدند . گل هايي كه براي ديدار آمده بودند . روي سنگ ها پر بود از گل . روي سنگ ها نوشته شده بود :« تاوان آزادي .»
هر سه كنار هم بودند و شايد به من مي خنديدند .
بيست و چهارم مرداد ماه يكهزاروسيصد و هشتاد و يك

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30056< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي